اخبار اجتماعیاخبار روز

داستان عاشقانه یک زن خوزستانی ک همه را متاثر کرده است

داستان عاشقانه یک زن خوزستانی ک همه را متاثر کرده است

داستان عاشقانه یک زن خوزستانی ک همه را متاثر کرده است روایتی از زندگی یک زن اهل خوزستان در شبکه‌های اجتماعی

بازتاب فراوانی داشته و توجه کاربران را به خود جلب کرده است.

قصه عاشقانه زن ایرانی
قصه عاشقانه زن ایرانی
مصطفی جلالی‌فخر، پزشک، منتقد سینما و نویسنده با انتشار تصویر و داستان زندگی این زن در صفحه شخصی خود نوشت:

 سال‌ها پیش که رزیدنت داخلی بودم، روز سوم عید دیدمش، روی نیمکتی مشرف به درختی سراپا شکوفه و زیبایی.

عطر بهار در هوا غوغا کرده بود و می‌شد با لذت تمام، نفس کشید. اما او دل‌نگران و خسته، به جای ناشناخته‌ای

در دوردست، خیلی دورتر از نگاه من یا هر کس دیگری، خیره مانده بود.

 سلامش کردم و گفتم الهی سال تازه برای‌تان خوب باشد. برخلاف انتظارم، لب به آه و گلایه نگشود

و با لبخند، برای من و همه‌ی آدم‌ها، دعای سلامت و آرامش کرد. وقتی از علت این جا نشستن‌اش پرسیدم،

قصه‌اش را با «یکی نبود» شروع کرد.

 این که یک‌هفته است خانه‌اش همین چند وجب جا در حیاط بیمارستان است و پسر بیست‌ساله‌اش، بیمار و بستری‌ست.

از شوش خوزستان آمده بود و «در این شهر بی‌ در و پیکرِ غول، غریبم». مردش خیلی سال قبل، مُرده بود

و سه دخترش، در خانه‌ی شوهر و دنبال زندگی خودشان. خودش بود و «این تک‌پسری که حصیر می‌بافد و نان‌آور خانه‌ام هم هست؛ یعنی بود.

چند ماه است که مرضِ نفس دارد و هیچ کس نفهمید چی تو تنش آمده که این جور شده.

تا این که اینجا، خدا عمرشون بده، فهمیدند و مثل این که درمانش طول می‌کشد». از من خواست کاری کنم

که زودتر کارشان راه بیفتد و به شهرشان برگردند. و برایش دعا کنم، به حق دانیال نبی.

 پرسیدم سال تحویل هم همین جا بودی؟ گفت: «کمی آن‌طرف‌تر، یک امامزاده‌ی کوچک هست.

رفتم آن‌جا و چند نفر دیگر هم مثل من، تنها پناه‌شان همان‌جا بود. برای سلامتی همه آرزو کردم».

شب‌ها روی همین نیمکت‌ها می‌خوابید و از این ناراضی نبود. دلش پسرش را می‌خواست

و می‌گفت «اگر سالم باشد، همین چوب و فلزها هم حکم تخت سلطنت را دارد».

به این نیت که فضای تلخ ذهنش عوض شود، از خالکوبی دست‌هایش پرسیدم. از ته دلش خندید و انگار به یک عمر قبل سفر کرد.

 به دوران دختری‌اش که این نقش‌ها را برای زیباتر شدن و برکتی که می‌گفتند می‌آورد،

روی دست و تن‌شان نقاشی می‌کردند؛ برای همیشه. و بعد یک جور شرمِ شرقی در نگاهش ریخته شد

و پایین را نگاه کرد و از راز دیگری هم پرده برداشت، این که «پسرها هم خوش‌شان می‌آمد!».

گردآوری:تهران کیوسک 

میانگین امتیازات ۵ از ۵
از مجموع ۲ رای

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا